داستان کوتاه
یک اثر دیگر از کتابم ( درانتظار خورشید ):
باد تندی میوزید. کلکین ها و دروازه های تعمیر باوزیدن باد ترقس کنان به همدیگر میخورد. فیروز مردی بود، که همیشه در وقت رفتن به مکتب با دریشی و کرتی پسند روز ملبس و به طرف مکتب روان میگردید. او قد میانه، ابروان تند و صورت جذاب داشت در لبانش تازه سیاهی بروت خط کشیده بود و همه وقت با بایسکل به مکتب در حرکت میشد.
ولی همیشه نظرش به سوی آن تعمیر می افتاد. او تا آن روزیکه او را در تعمیر دیده بود، اما به جذابیت دخترک آنقدر پی نبرده بود، بیادش آمد که او را یک بار دیده بود، که در صحن مکتب با چند تن از دوشیزه گان در حال مطالعه کتاب صادق هدایت دیده بود.
یک روز زنگ مکتب زده شد همه شاگردان بسوی خانه های شان میرفتند آنروز او دیده نشد فیروز غمگین و اندوهناک که درد دلش را بجز از خودش کسی دیگر نمیدانست و به هیچ کس آشکار نمیکرد.
یک روز که دوشیزه گان از مکتب به خانه های شان میرفتند. فیروز از میان آنها کسی را میخواست پیدا کند، جستجو میکرد، اما آنروز هم نظرش نمیخورد. تصمیم گرفت که چه قسم و با او رشته سخن را پیوند دهد، اما فرصت مناسبی که با خواهرش نسیمه که همصنفی او بود، قرار داشت.
فیروز میخواست با گلشن ارتباط پیدا کند که زمینه مناسبی برای تماس خودش میدانست و نامه یی با او نوشت:
"... گلشن نازنین من سلام! دلم میخواهد با تو گستاخانه حرف بزنم! زیرا من عاشق تو شده ام و از مقابل تعمیرت گاه گاهی میگذرم و به دیدار تو مشرف نمی شوم!... آرزو دارم تو را سیر ببینم ، ولی میترسم که کدام وقت به آرزوی خود برسم کسی نبیند. موسم گل و سبزه ها، وقتی که بهار باید... بسیار میترسم که بزرگان ات مرا ببینند و خدای نخواسته کار شده گی نشود..."
درین اثنا مادرش داخل خانه شده فیروز را در حال نوشتن چیزی دید؛ چون مادرش گاهی وقت ها دلش تنگ میشد و او را زیر ملامت میگرفت، بازهم فکرش خراب شده جنجال و غالمغال برپا کرد...
فیروز چیزی نگفت و ساکت ماند و هراس کرد که تمام اسرار نهفته اش افشا میشود. به طرف مادرش نگاه کرد و گفت:
ــ مادر، شما که حال فامیدین خیر اس، پدرم خبر نشن، مه گلشن دختر همسایه ره دوست دارم!
مادرش تکرار کرد:
ــ تو گلشنه دوست داری؟!
ــ بلی، گلشن عزیزم اس... او بسیار زیبا و قشنگ اس!...
مادر در حال تصمیم گرفتن بود، فیروز را وا داشت عواقب این کار را وخیم تر دیده دنبال حرف های مزاق او را رها کرده گفت:
ــ تو او ره گرفته نمیتانی، اونا تعمیر کلان... پولدار هستند ما که غریب هستیم دخترای پولدارا چطور تو ره قبول میکنه!... فیروز تو پایته از گلیمت دراز کدی، اونا ما و تو ره به نظر شان نمیارن!... دختر اونا ره گرفته نمیتانی!...
حرف مادر، همه تصورات فرزندش را بر هم زد و مثل میخ در جایش کوبیده شد و تا کجا ها را فکر و اندیشه کرد؛ ولی تصمیم اش به او مقدس بود و به آینده نسبتاً گنگ عشق اش فکر میکرد. نامه را توسط نسیمه به گلشن فرستاد...
او آرام و قرارش را از دست داده بود، روز ها و شب ها گذشت هیچ معلوماتی هم در طول مدت بدست نیاورد. نامه را که به نسیمه داد، در باره آن نمیتوانست چیزی پرسان کند؛ چون فیروز در کلان ترین و وسع ترین حویلی زنده گی میکرد که آدم از دیدن آن خورسند میشد و زیبایی حویلی در منطقه بی نظیر بود و فیروز در آن زنده گی مینمود.
درختان سرو، بیدها قد بر آسمان بر افراشته بودند، کردهای رشقه زیبایی خاصی را بخشیده بود، ولی فیروز گاه گاهی که از مکتب میامد، بیل را بدست گرفته و جوی های آنرا چقورمیکند.
منازل پخسه یی و گنبد های همسایه گان گرد و گوشه، در گرد منزل فیروز قرار داشت که درست از صحن حویلی کاملاً معلوم میشد.
فیروز آنروز تا دیر وقت ها به شخم کردن زمین مشغول بود، خسته و افسرده گی از سیمایش نمایان میگردید. بیل را در آنجا در لب جوی محکم جابجا کرده خودش دانه سگرت را گرفت و آنرا دود کرده در لب جوی نسشت، نظرش به تعمیر خورد، دید، که کلکین های تعمیر از هم گشود شده گلشن با چادر سفید و پیراهن گلدار خود را آرایش داده بود، به نظر فیروز تجسم کرد. ولی این حالت طور ناگهانی به نظرش خورده مثل یک رویا و خیالات به او نمایان میشد حریر چرت هایش پاره شد. باز تصمیم گرفت بیل را بگیرد، آنگاه نسیمه خواهر خوردش با چاینک ودستر خوان نزدیک شد و فیروز آنرا گرفته به زمین گذاشت و گیلاس را از چای پر کرده در لب جوی که او کار میکرد نشست، به اطراف و تعمیر مقابل نظاره کرد. اما کسی را در آنجا ندید. و بعد با اندوه درونی خاموش شد و در مورد نامه ارسالی خودش از نسیمه جویای معلومات شد و پرسید:
ــ خوب شد که آمدی، تصمیم داشتم که در مورد نامه از تو معلومات بگیرم! چه گپ شده؟...
نسیمه گفت:
ــ نامه تانه برایش دادم ولی او بغیر از یک تبسم چیزی نگفت... دلشه خدا میدانه که به فکرم اگر همرایش گپ هم بزنیم قارش نخات بیایه!
این حرف برای فیروز کاملاً خوش آیند بنظر میرسید، زیرا حرف هایی نبود که از آن فضای دوستی و محبت نیاید و فیروز خود را در دنیای دیگر احساس کرد، دنیایی که او را برای همیش به امید واری های زنده گی آینده و ادار میساخت.
شمال میوزید، برگ های لرزان درختان شانه زنان به سینه زمین فرو مینشست. ابر های نازک آن جا و اینجای آسمان را فرا گرفته بود. وضعیت آسمان شکل دگر گونه را بخود گرفته بود. آسمان از بس که کمی خاک آلو تر دیده میشد؛ گویی خاک باران است. فیروز، که با گوپیچه مخملین ملبس شده بود، چند نفر از جوانان و هم کوچه گی های که همیشه طبق عادت گرد هم آمده از هر سو اختلاط میکردند، نشسته بودند و فیروز هم خود را در جمع آنها رسانیده و با ایشان احوال پرسی کردند.
یکی از اجتماع که عمر نام داشت فیروز را خطاب نموده مزاح کنان، گفت:
ــ همه بود و تنها تو کم بودی، بیانی کجا بودی او بیادر!؟
ــ هستم سرگردان روز و روزگار، کار و بار خانه!
عمر بار دیگر با حرفی جاندار پرسید:
ــ فیروز ! همرای کار بارای گرد و گوشه چطور هستی؟ فکر میکنم که از او کارت ناکام خات شدی؟
حرف های عمر به نظر فیروز از کجا ها آب میخورد که به مثابه زنگ خطر برایش احساس شد و فکر کرد که شاید عمر همسایه دیگرش حتماً از موضوع گلشن و خودش آگاهی حاصل کرده است و تصمیم گرفت که اگر حیاناً از موضوع واقف شده و برای جبار برادر گلشن آشکار ساخته و دسیسه یی بسازد چه تدابیری اتخاذ نماید. اما او موضوع بدی بود از چند دقیقه حرف ها تا و بالا شده همه به هر طرف روانه شدند. و در آنجا صرف عمر با فیروز تنها باقی ماند و بهترین فرصتی برای فیروز دست داد که موضوع حرف قبلی که برای فیروز خطاب نموده بود بپرسد. و درین اثنا عمر بار دیگر پرسید:
ــ چه مصروفیت ها داری، فیروز! هیچ دیده نمیشی؟
فیروز با اسرار درونی خود کمی آه کشیده، گفت:
ــ خیریت اس عمر، مگر؟...
ــ مگر چه، فیروز؟
ــ مگر گپ پیشتر تو خوب گپ نبود و اوره بری مه طوری خطاب کدی که به یک جرم مرتکب شده باشم، اصلاً چه میخواستی بگویی، ما با تو همسایه در به دیوار هستیم!!
ــ اصلاً مه یک چیزی ره که خبر شده بودم برایت میگفتم، ولی پیش دگه ها آشکار میشد!...
ــ چه گپ، چه آشکار میشد؟!
عمر واضیح و پوست کنده، گفت:
ــ هنوز هم خبر نداری، نامه ره که بریش بالاو پایان بسیار پرواز میتی باز هم میگی که چه گپ!...
همسایه در به دیوار! همسایه در به دیوار! او قسمی کارا ره خو بان..
ــ یعنی چطور؟
ــ تو اصلاً بری گلشن نامه فرستاده بودی، او خط به دست جبار غلتیده و به همو خاطر بالای همشیره اش عاصی اس، خدا کنه که با تو گپ نزنه، همسایه جان! فامیدی یا نی !؟.
فیروز با شنیدن حرف های عمر با خود اندیشد و کوشید که موضوع را پوشیده نگاه داشته به دروغ بکشاند ، افزود:
ــ نی عمر، اگه باور کنی کاملاً دروغ اس:
عمر باز هم با کنانه گفت:
ــ کار عشق اس، میفامی در ای راه بسیار گپا اس!... امروز پنهان کنی روز دیگه همه میشنون وبا همین حرف هر دو از هم جدا شدند. فیروز شب ها غصه میخورد. با هیچ کس حرف نمیزد. غم و اسرار قلبش را بجز از خودش به هیچ کس آشکار نساخته بود.
دو روز گذشت. او، صبح وقت بطرف مکتب راه افتاد. در راه جبار با چندتن از یارانش او را معاصره کردند. خنده ها و حرکات ناشایسته برای مسخره کردن فیروز انجام میافت کنایه ها و گوش زد ها نثار جان فیروز میگردید.
فیروز معتقد بود که گلشن نامه را هرگز به جبار برادرش افشاً نکرده ولی جبار موضوع را از طریق انسانهای مثل عمر واقف شده باشد. چون فیروز تا الحال گلشن را از نزدیک هم ندیده بود؛ ولی قلباً دوستش داشت و کوشش میکرد که با او ارتباط پیدا کند.
فقط او متوجه حرفهای جبار شده بود، که در راه برایش هو شدار گونه یی گفته بود:
ــ گلشن، نام بسیار بزرگ اس، زبان کوتاه تو طاقت گرفتن نامشه نخات داشت میفامی که مره جبار میگن!...
این گفته ها چندین بار تکرار گردید و برای او بجز از ایجاد وحشت و ترس چیز دیگری به بار نمیاورد. اما گوشزد وحشتناکی احساس میشد.
چند روز شده بود؛ که او به مکتب هم نمیرفت و مادرش متوجه شده بود؛ که فیروز چرا از مکتب دلسرد شده، گفتن جواب در مقابل سوال مادرش مثل سنگی گران و بدون طاقت به نظرش میامد. مادرش که از قصه خبر نداشت با تکرار از فیروز پرسید:
ــ فیروز چند روز میشه که به مکتب هم نمیری، خیرت خو اس؟!
فیروز با حرفی کوتاه، حرف های مادرش جواب داد و در آخر مختصر، گفت:
ــ فردا میروم، چند روز میشه که وضع صحی مه خوب نیست سر از صبح مکتب میروم!
صبح شد، او با گام های حساب شده به طرف مکتب راه افتاد. مکتب هم که رفت اندوه و غم او همان غم همیشه گی بود. او حرف نمیزد و خنده یی هم در لبان او نمایان نمیگردید و غم خود را خودش میدانست.
زنگ تفریح زده شد. فیروز با چند نفر از هم صنفی هایش در حالیکه قدم زنان به صحن مکتب میگشت. دخترک کوچک، یک قطعه نامه یی را که مچاله شده بود به دست فیروز گذاشت و رفت.
فیروز از دوستانش کمی دور شده خواست نامه را مطالعه کند تا بداند که چه گپ است . نامه را گشود که در آن در مورد جواب نامه ارسالی فیروز چیزهایی نوشته شده بود، خواند و در آخر نوشته شده بود:
"...و از آن روزیکه نامه تو به دستم رسید در حال مطالعه آن بودم که برادرم جبار ناگهان از نامه واقف و مرا لت و کوب شدید قرار داد و کوشش کن که با من در یک جا دیده نشوی..."
فیروز نامه را که مطالعه کرده بود، در میان چنگال خود مچاله کرده از جایش برخاست و از مقابل کلکین این طرف و آنطرف گشت و تمام راه را سنجید؛ ولی راهی برایش پیدا نکرد و ناگهان به یادش آمد که سنجر رفیق دیرینش میتواند موضوع را بخوبی حل و فصل نماید؛ زیرا سنجر و جبار سال ها را با یکدیگر گذشتانده خوبی ها و همکاری های بسیار خوبی را برایش انجام داد ه حرف، قول و تصمیم آنها همیشه محکم بود؛ ولی فیروز هم با سنجر رابطه محکم داشت و چندین حرفش را گستاخانه بالای وی انجام میداد. و سر انجام راه خانه سنجر را در پیش گرفت. ولی متاسفانه سنجر را در خانه نه یافته وا پس به طرف خانه خود آمد.
صبح همان روز که هوا کمی دگرگون شده بود، دروازه تک تک صدا کرد، فیروز در حالیکه هنوز لحظه یی آرام نگرفته بود، با شنیدن صدای دروازه به شدت گشوده شد. دید که جبار با حالتی غضب ناک در میان کوچه ایستاده بود، با بردباری آه عمیقی از گلویش رانده در مقابل دیوار منزل اش ساکت ایستاد دلش خواست با فیروز دست پنجه نرم کند خود را گرفت. جباردر حالی که پره های بینی اش می پرید با دیدن فیروز به عالم یأس و ناامیدی فرو رفت. چون گلشن خواهرش در بین بود کوچکترین حرکت به بدنامی خواهرش منجر میگردید. به آنهم دلش طاقت نکرده گفت:
ــ فیروز همسایه هستی، چه بگویمت لنگی مره زمین زدی حقش اس که برایت لعنت بفرستم!
فیروز خود را گرفته، گفت:
ــ جبار! اگه به حق همسایه گی احترام داری و میخواهی که گلشن بد نام نشه چند بار برای لعنت بگویی، صرف یقین داشته باش که مه او را تنها دوست دارم و بس. اگه دوست داشتن گناه باشه مه پیش تو گناه کار هستم، و هر چیزیکه تو بخواهی همو کاره میکنم. جبار مه آرزوی خوشی دارم پس که به خانه آمدی، خوش آمدی که به آینده امیدوار هستم!... شاید روزی ندامت کنی!
جبار به قهر شده بود. ولی در مقابل فیروز طاقت نکرده با چند تنی از رفیقایش آمده بود فیروز را زیر لت و کوب گرفت. فیروز صدایش را نکشیده برای بار آخر از حوصله و تحمل کار گرفت.
درین اثنا سنجر با همسایه گانش رسیدند و فیروز را از چنگ او رها کردند. سنجر که از موضوع واقف بود، چیزی نگفته پرده راز همه همسایه گان گردید با یک تصمیم برای حل موضوع آنها اقدام کرد و همسایه ها به زنده گی عادی خویش بر گشتند. و به برگذاری یک محفل بزرگ عروسی در قریه براه افتادند.
ماه رمضان سال 1388 هـ.ش/خانچهار باغ
تایپ: هلاله جعفری